سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] آن که به عیب خود نگریست ، ننگریست که عیب دیگرى چیست ، و آن که به روزى خدا خرسندى نمود ، بر آنچه از دستش رفت اندوهگین نبود ، و آن که تیغ ستم آهیخت ، خون خود بدان بریخت ، و آن که در کارها خود را به رنج انداخت ، خویشتن را هلاک ساخت ، و آن که بى‏پروا به موجها در شد غرق گردید ، و آن که به جایهاى بدنام در آمد بدنامى کشید ، و هر که پر گفت راه خطا بسیار پویید ، و آن که بسیار خطا کرد شرم او کم ، و آن که شرمش کم پارسایى‏اش اندک هم ، و آن که پارسایى‏اش اندک ، دلش مرده است ، و آن که دلش مرده است راه به دوزخ برده . و آن که به زشتیهاى مردم نگرد و آن را ناپسند انگارد سپس چنان زشتى را براى خود روا دارد نادانى است و چون و چرایى در نادانى او نیست ، و قناعت مالى است که پایان نیابد ، و آن که یاد مرگ بسیار کند ، از دنیا به اندک خشنود شود ، و آن که دانست گفتارش از کردارش به حساب آید ، جز در آنچه به کار اوست زبان نگشاید . [نهج البلاغه]

ورزشی

 
 
تولدی دیگر(شنبه 87 فروردین 3 ساعت 2:44 عصر )

همه هستی من آیه تاریکی‌‏ست

 
که ترا در خود تکرار کنان


به سحرگاه شکفتن‌‏ها و رستن‌‏های ابدی خواهد برد


من در این آیه ترا آه کشیدم آه


من در این آیه ترا


به درخت و آب و آتش پیوند زدم

 
زندگی شاید


یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‌‏گذرد

 
زندگی شاید

 
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می‌‏آویزد


زندگی شاید طفلی‌‏است که از مدرسه برمی‌‏گردد


زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو

همآغوشی


یا عبور گیج رهگذری باشد


که کلاه از سر بر می‌‏دارد


و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می‌‏گوید: صبح بخیر


زندگی شاید آن لحظه مسدودیست

 
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می‌‏سازد


و در این حسی است


که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت


در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست

 
دل من


که به اندازه یک عشقست


به بهانه‌‏های ساده خوشبختی خود می‌‏نگرد


به زوال زیبای گل‌‏ها در گلدان


به نهالی که تو در باغچه خانه‌‏مان کاشته‌‏ای

 
و به آواز قناری‌ها


که به اندازه یک پنجره می‌‏خوانند


آه ...


سهم من اینست


سهم من اینست


سهم من,


آسمانیست که آویختن پرده‌‏ای آن‌‏را از من می‌‏گیرد


سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست


و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن


سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره‌‏هاست


و در اندوه صدایی جان دادن که به من می‌‏گوید:


«دستهایت را


دوست می‌‏دارم»


دستهایم را در باغچه می‌‏کارم


سبز خواهم شد می‌‏دانم, می‌‏دانم, می‌‏دانم


و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم


تخم خواهند گذاشت


گوشواری به دو گوشم می‌‏آویزم


از دو گیلاس سرخ همزاد


و به ناخن‌‏هایم برگ گل کوکب می‌‏چسبانم


کوچه‌‏ای هست که در آنجا


پسرانی که به من عاشق بودند, هنوز


با همان موهای درهم وگردن‌‏های باریک وپاهای لاغر


به تبسم معصوم دخترکی می‌‏اندیشند که یک شب او را باد با

 خود برد


کوچه‌‏ای هست که قلب من آن را


ازمحله‌‏های کودکیم دزدیده‌‏ست


سفرحجمی در خط زمان


و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن


حجمی از تصویری آگاه


که ز مهمانی یک آینه برمی‌‏گردد


و بدینسانست


که کسی می‌‏میرد


و کسی می‌‏ماند


هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می‌‏ریزد مرواریدی

 صید نخواهد کرد


من


پری کوچک غمگینی را


می‌‏شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد


و دلش را در یک نی‌‏لبک چوبین


می‌‏نوازد آرام آرام


پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می‌‏میرد


و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

 

فروغ فرخزاد



» محمد صادق اسدی مقدم
»» نظرات دیگران ( نظر)

 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 2  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 2851  بازدید


» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «